#بخونید :)
هشت سالم بود... تابستان آن سال همه ی رویایم شده بود داشتن یک جوجه رنگی... اطرافیانم مدام می گفتند به دردت نمی خورد ...نمی توانی نگهش داری...اما من گوشم بدهکار این حرف ها نبود...آنقدر برای داشتنش پا فشاری کردم تا به دستش آوردم...
در یک جعبه ی کوچک بود... برایش آب و دانه می گذاشتم... فکر می کردم او هم مثل من خوشحال است... همه چیز عالی بود تا اینکه کم کم ماجرا عوض شد... مدام خودش را به جعبه می زد و تلاش می کرد بیرون بیاید... وقتی می خواستم با او بازی کنم فرار می کرد... می گفتم یعنی من را دوست ندارد که فرار می کند؟! روز به روز اوضاع بدتر شد... حالا دیگر من هم از داشتنش لذت نمی بردم چون با چیزی که در ذهنم تصور می کردم فرق داشت ... یک روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگر صدای جیک جیکش نمی آید!
من ماندم و یک بغض... بغضی که می گفت چرا هیچوقت از خودم نپرسیدم او هم می خواهد برای من باشد؟ می خواهد بماند؟
حالا پس از سال ها جواب سوالم را از زندگی گرفته ام... حالا می دانم به زور خواستن پشیمانی می آورد ، می دانم دوست داشتن یک طرفه جواب نمی دهد حتی اگر همه چیز را برایش فراهم کنی ، چون هر کسی برای خودش دنیایی دارد...
دوست داشتن ما نباید باعث شود کسی را به اجبار از دنیایش دور کنیم... کسی که از دنیایش دور می شود دیگر زنده نمی ماند...
#حسین_حائریانپی نوشت: 👇
گفتم :چرا ساکتی ؟یه چیزی بگو
گفت : با بعضی از آدما میشه ساعت ها حرف زد بدون اینکه لازم باشه لباتو وا کنی ، با نگاه کردن بهشون ، با زل زدن تو چشماشون ، همه ی حرفاتو میزنی و اونم میشنوه توهم همینطور حرفای اونو میشنوی!
گفتم: ولی تو خیلی کم با من صحبت میکنی!
گفت من با اونایی که حرفی باهاشون ندارم صحبت می کنم و با اونایی که خیلی حرف دارم براشون ، فقط نگاشون میکنم!
#بابک_زمانی
...